انتظار یار

بایگانی
پیوندها
آخرین نظرات
  • ۱۶ خرداد ۹۴، ۱۹:۳۵ - ( ◕ ‿ ◕ ) ابوالفضل حافظی ( ◕ ‿ ◕ )
    خدا را شکر

۶ مطلب در بهمن ۱۳۸۸ ثبت شده است

چهارشنبه, ۲۸ بهمن ۱۳۸۸، ۰۴:۰۰ ق.ظ

به فکر حل مشکلات باشیم

همیشه در مشکلات راه حلی است که از آن مشکل رهایی یابیم.

مهم این است که آرامش خودمان را حفظ کنیم.

متاسفانه همیشه مشکلی پیش می آید عصابها به هم می ریزد ودائم به مشکل فکر می کند

باید در اوج مشکلات به فکر حل مشکلات باشیم نه به فکر مشکلات

این داستان را با هم می خوانیم

الاغ و امید
کشاورزی الاغ پیری داشت که یک روز اتفاقی به درون یک چاه بدون آب افتاد. کشاورز هر چه سعی کرد نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون بیاورد.

پس برای اینکه حیوان بیچاره زیاد زجر نکشد، کشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتند چاه را با خاک پر کنند تا الاغ زودتر بمیرد و مرگ تدریجی او باعث عذابش نشود.

مردم با سطل روی سر الاغ خاک می ریختند اما الاغ هر بار خاک های روی بدنش را می تکاند و زیر پایش می ریخت و وقتی خاک زیر پایش بالا می آمد، سعی می کرد روی خاک ها بایستد.

روستایی ها همینطور به زنده به گور کردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ هم همینطور به بالا آمدن ادامه داد تا اینکه به لبه چاه رسید و در حیرت کشاورز و روستائیان از چاه بیرون آمد ...

نتیجه اخلاقی : مشکلات، مانند تلی از خاک بر سر ما می ریزند و ما همواره دو انتخاب داریم: اول اینکه اجازه بدهیم مشکلات ما را زنده به گور کنند و دوم اینکه از مشکلات سکویی بسازیم برای صعود!
 
به امید ظهور.....
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ بهمن ۸۸ ، ۰۴:۰۰
محمد جواد ...
شنبه, ۲۴ بهمن ۱۳۸۸، ۰۴:۰۵ ق.ظ

شهادت پیامبر شهادت امام حسن شهادت امام رضا

شهادت حضرت محمد(صلی الله علیه واله وسلم)وهمچنین شهادت امام

حسن مجتبی وآقا امام رضا (علیهم السلام) را به محضر مقدس

 امام زمان تسلیت عرض می نماییم.

به امید ظهور مهربونترین فرد عالم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۸۸ ، ۰۴:۰۵
محمد جواد ...
دوشنبه, ۱۲ بهمن ۱۳۸۸، ۰۴:۱۶ ق.ظ

مشکلات

در بدترین مشکلات ودر ناملایم ترین لحظات انسان خودش را نبازد مهم است.

مشکلات همیشه است چگونه با آن برخورد کنیم مهم است.

مشکلات همیشه است چگونه آن را حل کنیم خیلی مهم است.

 

                                       ایمان واقعی ...


روزی بازرگان موفقی از مسافرت بازگشت و متوجه شد خانه و مغازه اش در غیاب او آتش گرفته و کالا های گرانبهایش همه سوخته و خاکستر شده اند و خسارت هنگفتی به او وارد امده است .

فکر می کنید آن مرد چه کرد؟!

خدا را مقصر شمرد و ملامت کرد؟ و یا اشک ریخت ؟

او با لبخندی بر لبان و نوری بر دیدگان سر به سوی آسمان بلند کرد و گفت : "خدایا ! می خواهی که اکنون چه کنم؟

مرد تاجر پس از نابودی کسب پر رونق خود ، تابلویی بر ویرانه های خانه و مغازه اش آویخت که روی آن نوشته بود :

مغازه ام سوخت ! اما ایمانم نسوخته است ! فردا شروع به کار خواهم کرد.

 به امید ظهور مهربانترین فرد عالم

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۸۸ ، ۰۴:۱۶
محمد جواد ...
يكشنبه, ۱۱ بهمن ۱۳۸۸، ۰۳:۲۳ ق.ظ

خشم

نمی دانم چرا ما مردم زود به خشم می آییم؟

نمی دانم چرامشکلی برای پیش می آید با خشم وعصبانیت مشکل دیگری را برای خود فراهم می کنیم؟

شنیده ام بزرگان هر وقت مشکلی برایشان پیش می آمد های های می خندیدند.

اما امروزه نمی دانم چه شده است با کمی مشکلات  مردم زود عصبانی می شوند .

قبل از اینکه داستان زیر را بخوانید جمله زیبای پیامبر مهربانمان را بخوانید.

 

روزی مردی پیش پیامبر آمد و عرض کرد :

مرا کلمه ای یاد ده که جامع خیر دنیا وآخرت باشد.

حضرت فرمود:

هرگز غضب نکن.

آن مرد سه مرتبه این سوال را کرد حضرت همین جواب راداد.

 

                         میخ و عصبانیت!

 

  پدری ، پسر بداخلاقی داشت که زود عصبانی می شد. یک روز پدرش به او یک کیسه پر از میخ و یک چکش داد و گفت هر وقت عصبانی شدی، یک میخ به دیوار روبرو بکوب.

روز اول پسرک مجبور شد 37 میخ به دیوار روبرو بکوبد. در روزها و هفته ها ی بعد که پسرک توانست خلق و خوی خود را کنترل کند و کمتر عصبانی شود، تعداد میخهایی که به دیوار کوفته بود رفته رفته کمتر شد.. پسرک متوجه شد که آسانتر آنست که عصبانی شدن خودش را کنترل کند تا آنکه میخها را در دیوار سخت بکوبد

بالأخره به این ترتیب روزی رسید که پسرک دیگر عادت عصبانی شدن را ترک کرده بود و موضوع را به پدرش یادآوری کرد. پدر به او پیشنهاد کرد که حالا به ازاء هر روزی که عصبانی نشود، یکی از میخهایی را که در طول مدت گذشته به دیوار کوبیده بوده است را از دیوار بیرون بکشد

روزها گذشت تا بالأخره یک روز پسر جوان به پدرش روکرد و گفت همه میخها را از دیوار درآورده است. پدر، دست پسرش را گرفت و به آن طرف دیواری که میخها بر روی آن کوبیده شده و سپس درآورده بود، برد

پدر رو به پسر کرد و گفت: « دستت درد نکند، کار خوبی انجام دادی ولی به سوراخهایی که در دیوار به وجود آورده ای نگاه کن !! این دیوار دیگر هیچوقت دیوار قبلی نخواهد بود

پسرم وقتی تو در حال عصبانیت چیزی را می گوئی مانند میخی است که بر دیوار دل طرف مقابل می کوبی.. تو می توانی چاقوئی را به شخصی بزنی و آن را درآوری، مهم نیست تو چند مرتبه به شخص روبرو خواهی گفت معذرت می خواهم که آن کار را کرده ام، زخم چاقو کماکان بر بدن شخص روبرو خواهد ماند. یک زخم فیزیکی به همان بدی یک زخم شفاهی است.»

 

یا صاحب الزمان  الزمان از خشم نوشتم اما تو درخواست می کنم تا بتوانم خشم های بیهوده را از مملکت درونم بیرون کنم.

به امید روزی که رذایل اخلاقیمان را از بین ببریم تا زمینه ظهور مهدی فاطمه شویم

به امید آن روز.....

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ بهمن ۸۸ ، ۰۳:۲۳
محمد جواد ...
چهارشنبه, ۷ بهمن ۱۳۸۸، ۰۳:۲۵ ق.ظ

فراموشی

نمی دانم چرا با فراموشی زندگی می کنیم

نمی دانم چرا عشق محبوبمان دیگر در وجودمان شعله ور نیست

نمی دانم چرا با یاد محبوبمان زندگی نمی کنیم

نمی دانم این فراموشی تا کی ادامه می یابد نمی دانم نمی دانم؟؟؟؟؟؟!

اصرار عجیب پسر کوچولو
  یکی بود یکی نبود. یه روزی روزگاری یه خانواده ی سه نفری بودن. یه پسر کوچولو بود با مادر و پدرش، بعد از یه مدتی خدا یه داداش کوچولوی خوشگل به پسرکوچولوی قصه ی ما میده.

بعد از چند روز که از تولد نوزاد گذشت پسرکوچولو هی به مامان و باباش اصرار می کنه که اونو با نوزاد تنها بذارن. اما مامان و باباش می‌ترسیدن که پسرشون حسودی کنه و یه بلایی سر داداش کوچولوش بیاره.

اصرارهای پسرکوچولوی قصه اونقدر زیاد شد که پدر و مادرش تصمیم گرفتن اینکارو بکنن اما در پشت در اتاق مواظبش باشن.

پسر کوچولو که با برادرش تنها شد، خم شد روی سرش و گفت : داداش کوچولو! تو تازه از پیش خدا اومدی … به من می گی خدا چه شکلیه ؟ آخه من کم کم داره یادم می ره!
 
به امید ظهور مهربانترین فرد عالم...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۸۸ ، ۰۳:۲۵
محمد جواد ...
پنجشنبه, ۱ بهمن ۱۳۸۸، ۰۷:۰۹ ب.ظ

خود را ندیدن

در جستجوی خدا

کوله ‌پشتی‌اش‌ را برداشت‌ و راه‌ افتاد.

رفت‌ که‌ دنبال‌ خدا بگردد و گفت: تا کوله‌ام‌ از خدا پر نشود برنخواهم‌ گشت.

نهالی‌ رنجور و کوچک‌ کنار راه‌ایستاده‌ بود، مسافر با خنده‌ای‌ رو به‌ درخت‌ گفت: چه‌ تلخ‌ است‌ کنار جاده‌بودن‌ و نرفتن؛

 درخت‌ زیرلب‌ گفت: ولی‌ تلخ‌ تر آن‌ است‌ که‌ بروی‌ وبی‌رهاورد برگردی. کاش‌ می‌دانستی‌ آنچه‌ در جست‌وجوی‌ آنی، همین‌جاست...
 
مسافر رفت‌ و گفت: یک‌ درخت‌ از راه‌ چه‌ می‌داند، پاهایش‌ در گِل‌ است، او هیچ‌گاه‌ لذت‌ جست‌وجو را نخواهد یافت.

و نشنید که‌ درخت‌ گفت: اما من‌ جست‌وجو را از خود آغاز کرده‌ام‌ و سفرم‌ را کسی‌ نخواهددید؛ جز آن‌ که‌ باید.

مسافر رفت‌ و کوله‌اش‌ سنگین‌ بود. هزار سال‌ گذشت، هزار سالِ‌ پر خم‌ و پیچ، هزار سالِ‌ بالا و پست. مسافر بازگشت رنجور و ناامید. خدا را نیافته‌ بود، اما غرورش‌ را گم‌ کرده‌ بود...

به‌ ابتدای‌ جاده‌ رسید. جاده‌ای‌ که‌ روزی‌ از آن‌ آغاز کرده‌ بود. درختی‌ هزار ساله، بالا بلند و سبز کنار جاده‌ بود.

زیر سایه‌اش‌ نشست‌ تا لختی‌ بیاساید.

مسافر درخت‌ را به‌ یاد نیاورد. اما درخت‌ او را می‌شناخت.

درخت‌ گفت: سلام‌ مسافر، در کوله‌ات‌ چه‌ داری، مرا هم‌ میهمان‌ کن.

مسافر گفت: بالا بلند تنومندم، شرمنده‌ام، کوله‌ام‌ خالی‌ است‌ و هیچ‌ چیز ندارم.

درخت‌ گفت: چه‌ خوب، وقتی‌ هیچ‌ چیز نداری، همه‌ چیز داری. اما آن‌ روز که‌ می‌رفتی، در کوله‌ات‌ همه‌ چیز داشتی، غرور کمترینش‌ بود، جاده‌ آن‌ را از تو گرفت.

حالا در کوله‌ات‌ جا برای‌ خدا هست و قدری‌ از حقیقت‌ را در کوله‌ مسافر ریخت...

دست‌های‌ مسافر از اشراق‌ پر شد و چشم‌هایش‌ از حیرت‌ درخشید و گفت: هزار سال‌ رفتم‌ وپیدا نکردم‌ و  تو نرفته‌ای، این‌ همه‌ یافتی!

درخت‌ گفت: زیرا تو در جاده‌ رفتی‌ و من‌ در خودم ، و پیمودن‌ خود، دشوارتر از پیمودن‌ جاده‌هاست ...

این داستان برداشتی است از فرمایش حضرت علی

"من عرف نفسه فقد عرف ربه"

آن کس که خود را شناخت به تحقیق که خدا را شناخته است...

با تشکر از سایت عصر ایران

به امید ظهور مهربونترین فرد عالم....


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۸۸ ، ۱۹:۰۹
محمد جواد ...