فداکاری پدرم و 12 ماهی
یادم میاد وقتی کوچک بودم دچار یک بیماری شدم
دکتر مربوطه تشخیص داد که باید 12 عدد ماهی زنده بخورم تا
سلامتی ام را بدست بیاورم. پدرم خیلی در خیابانهای تهران به دنبال
ماهی زنده ایی می گشت که اندازه اش از یک بند انگشت کوچک باشد
پدر مهربانم بعد از سعی وتلاش زیاد سرانجام ماهی های مورد نظر را پیدا کرد.
هر روز یک ماهی زنده می خوردم. بعد از دو هفته کاملا سلامتیم را دوباره پیدا کردم
هنوز که هنوز است به دو چیز فکر میکنم
اول به پدرم که چقدر در خیابانهای شلوغ تهران گشت تا ماهی ها را پیدا کند
دوم به آن 12 ماهی فکر می کنم که جانشان را فدای من کردند.
الان که خودم را در محضر امام زمان می بینم خیلی خجالت زده هستم
هیچ گونه فداکاری در راه امام زمان نکردم.
وقتی به زحمات پدرم و جان فدایی ماهی ها فکر می کنم
خیلی خجالت زده می شوم. همت من حتی به آن ماهی ها هم نمی رسد
طوری زندگی نکردم که در راه امام زمان فدا شوم.