انتظار یار

بایگانی
پیوندها
آخرین نظرات
  • ۱۶ خرداد ۹۴، ۱۹:۳۵ - ( ◕ ‿ ◕ ) ابوالفضل حافظی ( ◕ ‿ ◕ )
    خدا را شکر
جمعه, ۲۹ خرداد ۱۳۹۴، ۰۴:۵۹ ب.ظ

پاک زیستن



 🌹 خانم‌ها لباس‌های تمیز را کنار لباس‌های تمیز؛ و لباس‌های کثیف را کنار لباس‌های کثیف می‌گذارند.

.🌹 هندسه‌ی عالم هم همین است؛آن‌هایی که پاک‌اند؛ کنار پاکی‌ها پاکان قرار می‌گیرند؛ و آن‌هایی که ناپاک‌اند؛ کنار ناپاکی‌ها و ناپاکان قرار می‌گیرند.


.. و این خود حقیقتی است که قرآن کریم از آن یاد می‌کند:

🌱 الْخَبِیثاتُ لِلْخَبِیثِینَ وَ الْخَبِیثُونَ لِلْخَبِیثاتِ وَ الطَّیِّباتُ لِلطَّیِّبِینَ وَ الطَّیِّبُونَ لِلطَّیِّباتِ. زنان خبیث و ناپاک از آن مردان خبیث و ناپاکند! و مردان ناپاک نیز؛ تعلق به زنان ناپاک دارند، 🌱

سوره نور آیه ۲۶.


🌹. پاک بشویم تا دوستانی پاک پیدا کنیم.


... پاک بشویم تا کتاب‌های پاک و خوبی در اختیارمان قرار بگیرد.


.. پاک بشویم تا شغل‌های پاک و مناسبی سر راهمان سبز شود.

 

.. و پاک بشویم تا افکاری پاک و زیبا نصیبمان شود

 

خدایا ظهور حضرت مهدی را برسان                                       entezar59.blog.ir

پاک زیستن

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۱۶:۵۹
محمد جواد ...
جمعه, ۲۹ خرداد ۱۳۹۴، ۰۴:۴۴ ب.ظ

هدیه همراه اول

گرسنگی
                       هدیه همراه اول به روزه داران.😋


کلمه (گشنمه)را به 2022 ارسال و از اخرین اخبار نذزی ها و افطاری های

مساجد خبردار شوید.

هیچکس گشنه نیست...

همراه اول
www.entezar59.blog.ir         

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۱۶:۴۴
محمد جواد ...
يكشنبه, ۱۷ خرداد ۱۳۹۴، ۰۲:۵۰ ب.ظ

خاطره ایی از شهید ابراهیم هادی

خاطره ایی از ابراهیم هادی

 

معجزه اذان گفتن شهید ابراهیم هادی که باعث آزادی یک تپه و رستگاری تعدادی از عراقی ها شد

نزدیک اذان صبح بود.توی جلسه هر طرحی برای تصرف تپه می دادیم به نتیجه نمی رسید.
ابراهیم رفت نزدیک تپه، رو به قبله ایستاد و با صدای بلند اذان گفت.هر چه گفتیم:"نگو! می زننت!"فایده ای نداشت.آخرای اذان بود که تیر به گلویش خورد و او را مجروح کرد.

هوا که روشن شد هیجده عراقی به سمت ما آمدند و تسلیم شدند.فرمانده آن ها هم بود؛ در حین بازجویی گفت:" آن هایی را که نمی خواستند تسلیم شوند، فرستادم عقب؛ پشت تپه هیچ کس نیست".پرسیدم:چرا؟گفت:به ما گفته بودند شما مجوس و آتش پرستید .به ما گفته بودند برای اسلام به ایران حمله می کنیم وبا ایرانی ها می جنگیم .باور کنید همه ما شیعه هستیم .

ما وقتی می دیدیم فرماندهان عراقی مشروب می خورند واهل نماز نیستندخیلی در جنگیدن با شما تردید کردیم .صبح امروز وقتی صدای اذان رزمنده شما راشنیدیم که با صدای رسا وبلنداذان می گفت .تمام بدنم لرزید.وقتی نام امیرالمومنین (ع)را آوردبا خودم گفتم :توبا برادران خودت می جنگی . نکندمثل ماجرای کربلا........

دیگر گریه امان صحبت کردن به او نمی داد.دقایقی بعد ادامه داد: برای همین تصمیم گرفتم تسلیم شوم وبار گناهانم را سنگین تر نکنم.لذادستوردادم کسی شلیک نکند .هوا هم که روشن شد نیروهایم را جمع کردم وگفتم:من می خواهم تسلیم ایرانی ها شوم هرکس می خواهد با من بیاید.این افرادی هم که با من آمده اند دوستان هم عقیده من هستند بقیه نیروهایم رفتندعقب.

البته آن سربازی که به موذن شلیک کردرا هم آوردم.اگر دستور بدهید او را می کُشم .حالا خواهش می کنم بگو موذن زنده است یا نه !؟ مثل آدم های گیج و منگ به حرف های فرمانده عراقی گوش می کردم .هیچ حرفی نمی توانستم بزنم،بعداز مدتی سکوت گفتم :آره زنده است

.با هم از سنگر خارج شدیم رفتیم پیش ابراهیم که داخل یکی از سنگرها خوابیده بود.

💠تمام هجده اسیر عراقی آمدند ودست ابراهیم را بوسیدندورفتند.نفرآخر به پای ابراهیم افتاده بود وگریه می کرد .می گفت :من را ببخش ،من شلیک کردم.بغض گلوی من را هم گرفته بود.حال عجیبی داشتم.دیگر حواسم به عملیات و نیروها نبود .می خواستم اسرای عراقی را به عقب بفرستم.فرمانده عراقی من را صدا کردو گفت آن طرف را نگاه کن .

یک گردان کماندویی وچند تانک قصدپیشروی از آنجا را دارند.

بعدادامه داد:سریعتر برویدوتپه را بگیرید.من هم سریع چند نفر از بچه های اندرزگو را فرستادم سمت تپه.با آزاد شدن آن ارتفاع،پاکسازی منطقه انار کامل شد .

💠از ماجرای آن روز پنج سال گذشت.در زمستان سال شصت و پنج درگیرعملیات کربلای پنج در شلمچه بودیم .از دور یکی از بچه های لشگر بدر را دیدم .

به من خیره شده و جلو می آمد.آماده حرکت بودم که آن بسیجی جلوتر آمد و سلام کرد .جواب سلام را دادم و بی مقدمه با لهجه ی عربی به من گفت :شما در گیلان غرب نبودید!؟با تعجب گفتم :بله،فکر کردم از بچه های همان منطقه است.

بعدگفت:مطلع الفجر یادتان هست ،ارتفاعات انار،تپه آخر!کمی فکر کردم و گفتم :خب!گفت:هجده عراقی که اسیر شدند ،یادتان هست!؟با تعجب گفتم:بله،شما!؟با خوشحالی جواب داد:من یکی از آنها هستم!!تعجب من بیشتر شد.پرسیدم اینجا چه می کنی!؟گفت:همه ما هجده نفر در این گردان هستیم .گفتم بعد از عملیات میام می بینمتون.

بعد از عمیات سراغشون رو گرفتم ،گفتند همه شهید شدن.

دیگر هیچ حرفی نداشتم.همینطور نشسته بودم وفکر می کردم. به خودم گفتم:ابراهیم با یک اذان چه کرد!یک تپه آزاد شد.یک عملیات پیروز شد.هجده نفر هم مثل حرّاز قعر جهنم به بهشت رفتند.بعد به یاد حرفم به آن رزمنده عراقی افتادم:انشاالله در بهشت همدیگر را می بینید.بی اختیار اشک از چشمانم جاری شد.بعد خداحافظی کردم و آمدم بیرون.

من شک نداشتم ابراهیم می دانست کجا باید اذان بگوید ،

تا دل دشمن را به لرزه در آورد وآنهایی را که هنوز ایمان در قلبشان باقی مانده هدایت کند!

 

شادی روح شهید ابراهیم هادی صلوات     www.entezar59.blog.ir

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۹۴ ، ۱۴:۵۰
محمد جواد ...

چگونه آدم شویم

شخصی به حضرت آیت الله بهاءالدینی گفته بود: آقا جان! دعا کنید من آدم شوم!
آقا فرمودند:«‌ با دعا کسی آدم نمی شود ».


 شده است بدون ریختن چای خشک در آب جوش،چایی بخوری؟ شده است بدون مایه زدن به شیر،پنیر درست شود؟‌ شده است بدون خوردن آب و غذا سیر شوی؟ شده است بدون الکتریسیته،لامپ روشن شود؟


 بدون علم و عمل صالح نیز آدم شدن محال استwww.entezar59.blog.ir
 

(حسن قدوسی زاده، داستانهای کوتاه، ج1،ص 95 )

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۲۱
محمد جواد ...
شنبه, ۱۶ خرداد ۱۳۹۴، ۰۷:۲۴ ب.ظ

تاثیرگذارترین عکس یک دستفروش

خدا رو شکر هستند کسانی که دنیا را زیاد جدی نگرفتند.

خدا رو شکر که هنوز مردمانی هستند که بی منت و با تمام وجود احسان می کنند.

خدا رو شکر خدا رو شکر

www.entezar9.blog.ir

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۹۴ ، ۱۹:۲۴
محمد جواد ...
شنبه, ۱۶ خرداد ۱۳۹۴، ۰۴:۲۲ ب.ظ

داستانی تاثیر گذار از هر چه خود کنی به خود کنی

هرچه کنی به خود کنی مرد فقیرى بود که همسرش از ماست کره مى ساخت و او آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت ، آن زن کره ها را به صورت دایره های یک کیلویى مى ساخت.

مرد آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت و در مقابل مایحتاج خانه را مى خرید. روزى مرد بقال به اندازه کره ها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن کند

. هنگامى که آنها را وزن کرد، اندازه هر کره 900 گرم بود.

او از مرد فقیر عصبانى شد و روز بعد به مرد فقیر گفت: دیگر از تو کره نمى خرم، تو کره را به عنوان یک کیلو به من مى فروختى در حالى که وزن آن 900 گرم است.

مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت: ما ترازویی نداریم ؛ بنابراین یک کیلو شکر از شما خریدیم و آن یک کیلو شکر شما را به عنوان وزنه قرار دادیم .

مرد بقال از شرمندگی نمیدانست چه بگوید ... یقین داشته باش که: به اندازه خودت برای تو اندازه گرفته می شود-----

هر وقت حق کسی ضایع کردی منتظر آن روز باش که ضرری به تو خواهد رسید.

هیچ وقت به ضرر کسی راضی نشو برای آن هم کار نکن.

www.entezar59.ir

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۹۴ ، ۱۶:۲۲
محمد جواد ...
شنبه, ۱۶ خرداد ۱۳۹۴، ۰۲:۴۳ ب.ظ

چگونه پیشرفت کنیم

به پادشاهی دو شاهین کوچک هدیه کردند و پادشاه آن دو را به مربّی پرندگان دربار سپرد

تا برای شکار تربیت‌شان کند. پس از چندی مربّی پرندگان گزارش داد که یکی از شاهین‌ها به‌خوبی پرواز می‌کند و تمام آموزش‌ها را فراگرفته‌است .

امّا دیگری از همان روز نخست بر شاخه‌ی درخت نشسته و هرگز پرواز نمی‌‌کند. موضوع کنجکاوی او را برانگیخت و دستور داد تا حکیمان دربار چاره‌ای کنند.

پس از آن‌که پزشکان و درباریان از چاره‌اندیشی عاجز ماندند ، دستور داد تا در شهر اعلام کنند که هرکس موفّق به درمان شاهین شود ، پاداش شایسته‌ای دریافت خواهد کرد.

روز بعد گزارش دادند که شاهین کوچک مانند دیگر پرندگان در باغ پرواز می‌کند. پادشاه کسی را که موفّق به پرواز دادن پرنده شده بود احضار کرد. دهقان ساده‌دلی را به حضورش آوردند.

 از او پرسید :«چگونه موفّق به انجام این کار شدی؟» دهقان گفت:«بسیار ساده. شاخه‌ی درخت را بریدم ، شاهین فهمید که بال دارد و می‌تواند با آن پرواز کند.»

به راستی کدام شاخه‌ها قدرت پرواز و اوج گرفتن را از ما سلب کرده‌اند؟
آدمای دور ورمون؟؟
تفکّرات‌ مان؟ تجربیّات‌مان؟.....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۹۴ ، ۱۴:۴۳
محمد جواد ...
پنجشنبه, ۱۴ خرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۴۵ ق.ظ

چگونه به آرامش برسیم

اگر خدا به ما نعمت داد چکار کنیم؟

اگر نعمتی را نداد چکار کنیم ؟

واگر آن نعمت را از ما گرفت چکار کنیم؟

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ خرداد ۹۴ ، ۱۰:۴۵
محمد جواد ...
پنجشنبه, ۱۴ خرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۳۵ ق.ظ

چگونه پیشرفت کنیم



۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ خرداد ۹۴ ، ۱۰:۳۵
محمد جواد ...
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ خرداد ۹۴ ، ۱۳:۴۲
محمد جواد ...